شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 176 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنجم چهارشنبه : بعد از صبحانه بابا رفت باشگاه .. ما هم یه کم بازی کردیم  .. بعدشم مامانی برات سرلاک آماده کرد تا نوش جان کنی ... اولش یه کم ادا دراوردی ولی با شروع شدن برنامه ی مورد علاقت سرلاک خوردی ... محو تماشا بودی و مامان قاشق قاشق گذاشت دهنت ... البته وسطای کار قاشق رو گرفتی شروع کردی به لیس زدنش !!! بالاخره هر جور بود یه کم خوردی .. حالا یا بخاطر طعمش بود یا چی نمیدونم !! بعدش داشتی نق نق خواب رو میزدی که مامان بزرگ اومد ... برام یه سری چیزای خوشمزه اورده بود ... دستش درد نکنه ... بعدش مامان بزرگ رفت و بابایی اومد خونه .. مرغ خریده بود .. کارد میزدی خونم در نمیومد ... از این خریدای بی برنامه بدم میاد ... ...
29 مهر 1391

یادداشت 175 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم شنبه : بابایی بعد از صبحانه رفت باشگاه ... دیروز بخاطر تبت بیخیال فرنی شدم ... امروز امادت کردم تا با هم فرنی بخوریم ... اول از همه پیشبندت رو خوردی ... بعدشم قاشق رو از من گرفتی ... بعدشم هر یه قاشق که من میدادم دهنت با انگشت محتویات دهنت رو درمیآوردی ... !!!! بعدشم که خوابت گرفت !!!!!! اینم از فرنی خورانه امروز ... حالا نمیدونم چقدرش رفته تو شیکمت ... امروز کلا سرحال نبودی ... همش خوابت میاد ... هر بار هم که گذاشتمت رو پا فوری خوابیدی (برعکس همیشه که باید یه ربعی تابت بدم ) ... میگذارم به حساب خستگیت عصر امروز بالاخره طلسم شکسته شد و مامان نیم ساعتی ورزش کرد ... از دیدن لباسای ورزشیم کلی ذوق میکردی و دست و پا میز...
25 مهر 1391

یادداشت 174 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری من چهارشنبه : اولین روز 7 ماهگیت مبارک !! بعد از شیر خوردن ظهر برات پیشبند بستم تا مثلا فرنی نوش جان کنی !!! قاشق اول ... برات جالب نبود ... ولی خوردیش ... قاشق  دوم ... یه نگاه به من میکردی و بعد قاشق رو مک میزدی ... قاشق سوم ... بازم برات جالب نیست ... سرگرم پیشیندت شدی ولی همزمان دهنت رو هم باز میکنی !! انگار نه انگار بار اولته که داری فرنی میخوری !!!!!!!!! یه قاشق فرنی خوردی ولی من فقط دوتا عکس ازت دارم ... چون یهو باطری دوربین تموم شد !!! عصری برای بابایی کلی با آب و تاب از استقبال بینظیرت از فرنی حرف زدم ... بابات هم مثل خودت !! فقط یه لبخند ملیح مهمونم کرد ... بی احساس ! پنجشنبه : کلی دلشوره دارم ... سا...
21 مهر 1391

نیم سالگیت مبارک

شکوفه ی بهار نارنج  زندگیم مبارکه عزیزم ... 6 ماهه شدی ... نیم ساله شدی ... بزرگ شدی ... آقا شدی ...مبارکه اصلا باورم نمیشه که 6 ماهه یه فرشته ی کوچولو دارم ... خداروشکر اصلا باورم نمیشه این فرشته ی ناز که اینروزا اشکه مامانشو در میاره تا شیرشو بخوره همون نینی نازیه که نمیدونست چجوری باید شیر بخوره !! و هی موقع شیر خوردن خوابش میبرد ... یه وقتایی فکر میکنم چقدر داره زود میگذره این روزا و من دارم این روزا رو راحت از دست میدم ... یه وقتایی دلم میخواد برگردم به روزای اوله تولدت ... ولی نه ... اونروزا خیلی دیر میگذشت ...!!! تو خیلی کوچولو بودی و من اصلا نمیفهمیدمت !!! یه وقتایی هم دلم میخواد این روزا زودتر بگذره و...
19 مهر 1391

یادداشت 173 مامانی برای بهداد

شکوفه ی نازم اصلا دلم نمیخواد یادداشت هات تبدیل به هفته نوشت بشه ... ولی ناخواسته میشه ... ببخشم عزیزم شنبه : در پی تصمیم خونه تکونی مامانی ! امروز صبح بعد از بیدار شدن رفتیم توی اتاق کوچیکه و هر قسمتی که رو که میشد رو مرتب کردیم ... البته خیلی سخت بود .. چون شما دلت نمیخواست مامانی کار کنه و خسته بشه و دوست داشتی بازی کنیم ... منم یه کم کار میکردم یه کم با تو بازی میکردم ... تا عصری یه کارایی رو انجام دادیم و وقتی بابایی اومد هم تو رو تحویلش دادم و بقیه کارارو کردم ... چقدرم کار بود !!!!!!!!!!!!! چقدرم هم همه جا خاک داشت ...خوب معلومه دیگه ... وقتی خونه رو 6 ماه ول کنی به حاله خودش همین میشه ... تا ساعت 11 مشغول بودم و جاروی آخر رو...
18 مهر 1391

یادداشت 172 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنجم اول از همه بگم که مامانی دیشب ناپرهیزی نکرد و نتونست زود بخوابه ... البته شما یکسره تا ساعت 10 صبح خوابیدی !!!!!!!!!!!! و من هنوزم که بهش فکر میکنم متعجب میشم از خوابه 14ساعته ی شما !!!! البته یه کم بهت حق میدم سه روز پشت هم رفتی مهمونی و کلی آدم دیدی و معلومه که حسابی خسته شدی !!!!! شنبه :دیشب بارونی بارید که نگو و نپرس ...اولین بارونه پاییزی ... منم که برا شیر دادنت بیدار شده بودم محو تماشای بارون شدم ... البته صبح که بیدار شدیم  انگار نه انگار که بارون باریده بوده !! از بس که زمین عطشناک بوده توی تابستون ... خداروشکر غرغرات کمتر شده ... البته فکر میکنم درد لثه هات برات عادی شده که دیگه غرش رو نمیزنی ...
14 مهر 1391

یادداشت 171 مامانی برای بهداد

شکوفه ی کوچولوم پنجشنبه : ظهر مامان بزرگ زنگ زد و گفت امشب جلسه ... بابایی امروز خونست ... قرار شد ما بریم خونه مامان بزرگ بابایی هم بره حرم .. امشب شب میلاد امام رضاست ... ساعت 6 بود که بابایی ما رو رسوند خونه مامان بزرگ و خودش رفت ... تا ساعت 9 معطل بودیم ... البته من و تو یه چرت خوابیدیم ... بعدشم که سرمون جمع شد و حرف زدیم و اینا ... شما هم خیلی آقا بودی ... البته دایی1 رو با بابایی اشتباه گرفته بودی و وقتی از کنارت رد میشد و بغلت نمیکرد کلی لب ورمیچیدی براش !!! لوووووووسه مامان آخر شب هم همراه خاله 3  و همسرش اومدیم خونه جمعه : مامان بزرگ زنگ زد و گفت دارن میرن سرخاک ... ولی من خییییییلی خوابم میاد و نتونستم برم ....
7 مهر 1391

یادداشت 170 مامانی برای بهداد

فرشته ی نازم یکشنبه : دیشب خیلی خیلی بد خوابیدی ... دوبار با جیغ و گریه پاشدی .. بار اول گفتم شاید دلت درد داره .. ولی بار دوم اینقدر هق هق زدی که اشکم در اومد ...بعدشم به این نتیجه رسیدم که هر روزیکه باهات بداخلاقی میکنم شبا شما خواب بد میبینی و جبغ میزنی !!!!! فرشته ی کوچولوی من .. فکر میکنم لاغر شدی ... یه دلیل محکم دارم برا این فکرم .. قبلا وقتی رو دستم میگرفتمت و میبردمت بالا زورم نمیرسید ولی الان خیلی راحت میبرمت و اون بالا بالاها نگهت میدارم !!!! و بعدش کلی حرص میزنم که این بچه چرا اینقدر سبک شده !!!!!!!!!!!!!!!!!!! دوشنبه : بیحوصلم ... دیشب ساعت 11 خوابیدی و امروز 9 پاشدی ... خوابم نمیاد ولی بیحوصلم ... تا عصری همی...
5 مهر 1391

یادداشت 169 مامانی برای بهداد

پاییز شروع شد و امروز اوله مهر ماهه !! یعنی مدرسه ها باز شد ... و از این به بعد میتونیم بدون سر و صدای بچه های توی کوچه بخوابیم !!!!!!!!!! ... از مدرسه خاطره ی خاصی ندارم .. از بس که سرم تو کتاب بوده !!!!! البته تغییر فصل برای کسایی که محصل و دانشجو تو خونه ندارن معنی نداره !!! حتی برای اونایی که کارشون مثل کاره بابایی هست هم معنی نداره ... چون تعطیل و غیر تعطیل و آخر و اول هفته و بهار و پائیز نداره !!! ولی با همه ی اینا تغییر فصلها قشنگه ... امروز از پنجره که نگاه میکردم یه عالمه دانش آموز رد میشد ... و من دلم پر کشید به اون روزی که میخوام تو رو ببرم مدرسه ............................................ امروز 169 ر...
1 مهر 1391

یادداشت 168 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری من یکشنبه : سرم درد میکنه .. چند روزی هم هست که دست چپم بدجور درد میکنه ( چون همش همین ور مامانی سوار میشی !!) ... پهلوی چپم هم گرفته ناجور ... کلا امروز دردناکتر از همیشه ام !!!! بابایی هم که ادارست ... و این یعنی یه روز سخت برا مامانی ... از صبح که بیدار شدی کلی بازی کردیم .. یه کم هم لالا کردیم که به همت دوره گردا و موتوریهای گرامی بیشتر بدخواب شدی!!!! بعدشم که بابایی اومد و مامانی تازه رت سراغ ناهار پختن ... ساعت 5 عصر !!!... دوشنبه :دیروز تو کتاب خوندم که غرغرات و جیغ جیغات تا یه حدی طبیعیه ... و یه کم خیالم راحت شد ... حالا که از این رفتارای طبیعی انجام میدی یه تکونی هم به خودت بده .. غلت که نمیزنی هیچ به پهلو هم...
31 شهريور 1391
1